مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

تو را چه می شود؟


کلافم تابیده 


خدایم سر نخی 


لطفا




حالت به شود ..

دل بد مکن...

گواهینامه

بیش از دو دهه تاخیر به اقدام برای اخذ گواهینامه و مخفی کردن این مورد از غالب افراد!

اقدامی دیرهنگام با فرآیندی سریع ختم به خیر شد!

ظرف یک روز قبولی در آیین نامه و شهری!

حالا من هم می توانم با نگرانی کمتری رانندگی کنم !

هوای حوصله ابریست جان جانانم.....


«صدای زنگ تلفن »


_سلام بابا خوبید؟

سلام شماها خوبید ،زنگ زدم احوالتون رو‌بپرسم چند روزه ازت بی خبرم 

_ ببخشید خیلی شلوغم بابا ،دیشب تماس گرفتم جواب ندادید ...

زود خوابیدم ،حتما خواب بودم (تعجب بی صدای من)


کلی حرف ،احوال پرسی،نصیحت ،خاطره .....


بعدش میگه 

پریروز حالم به هم خورد 

_چرا؟چی شده؟

یه نیم ساعتی رفتم و برگشتم 

_چی ؟کجا؟

(خیلی عادی)میگن اون دنیا 

_بغض میکنم چرا؟چی شد؟

بیهوش بودم ،همسایه سوپروایزر, بیمارستانه پرستارم  رفته خبر کرده 

اومده ،بعد اورژانس،بچه ها، رفتم بیمارستان ،یه شب خوابیدم ..


من اشک امان حرف زدنم نمیده ...


هستی بابا؟

-بله گوش میدم ...خب حالا خوبید؟

خیلی خوبم الهی شکر!


توی دلم هزاااار بار قربونت میرم 

قربون انرژی مثبت 

حال خوب 

غرور 

و وجودت بابا 


بلایی بود و گذشت بابا از خودت بگو ..

-قربونتون برم بابا ...مراقب باشید و دیگه صدای گریم بلند میشه ...

نکن بابا چیزی نشده ،خوب نیست! گریه ی بی جا! 


بازم قربون انرژی خوبت میرم 

صورتمو پاک میکنم .....

ادامه ی صحبت ...


دلم پر میکشه شیراز ...کنارت 

دوستت دارم وجودم ،باش تا بمونم ،لطفا....








خدایم سپاس مرسی که هستی.







قایقی خواهم ساخت 

خواهم انداخت به آب 

دور خواهم شد از این خاک غریب....



پارسال همین روز 

پشت یک میز دوتایی

گفتم و شنید 

مرحمی بود به دل ......


دلتنگتم ولایت 


 داداش ،عشق،سنگ صبور ......






لوسیفر!

 عصر با فندق یه سر رفتم بیرون 

 در رو که باز کردم

گربه همسایه جلو‌خونش بود 


خود لوسیفر .... اولین بار بود درست می دیدمش ...گربه ی تیره ،بد اخلاق و زشت نامادری سیندرلا ......زشت و تیره و اخمو .


با خودم گفتم اگر این نژاد پرشین  برفی هم بود ارزش نگهداری نداشت ......چه برسه به این .....اما حالا که تصمیم با من نبود .....حوصله ی وایسادن نداشتم سلامی سریع به خانم همسایه کردم و رفتم 


و با خودم فکر کردم چه خوب که مال من نبود لوسیفر همسایه .....گاهی حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به لوسیفر این شکلی .


توی راه کوتاهی که رفتیم غرق فکرهای عجیبی بودم ،متوجه نشدم کی برگشتم ......چه موجود عجیبیست آدمی ....هر دم به حالی.....


خوب است و خیر انشاالله.....








از لحاظ روحی



نیاز دارم برم یه قهوه عاشقانه بنوشم 

و وقت حساب بگم 

لطفا با یکی از فنجونها حساب کنید 

اون فنجون صندلی روبرو رو باید ببرم...


بعدم بریم یه تآتر زیبا ببینیم .


فکر کنم جوونیم رمان عاشقانه زیاد خوندم ...


اما در حال حاضر به چنین حالی نیاز دارم .......


#آقای خانه وقت خالی دارید ؟



اما بعد از تمام اینها یادمون باشه 


«آدمهای پر احساس آسیب پذیرترند ،مراقب باشید ....»







امروز صبح واسه کاری با عجله از خونه بیرون  زدم 

آقای خانه بعد از ۴ ساعت بیداری من هنوز خواب بود ...


تنم رنجور و بی رمق بود و پشت فرمون سعی میکردم 

خودم رو قانع کنم که این نیز بگذرد ...ترافیک و دود تهران 

هم که مهمان همیشگی ماست .



خیلی رندوم 

یه موزیک بسیار زیبا و پر خاطره از ضبط صوت ماشین پخش شد 


حالمو جا آورد بزرگوار ََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََ 

شروع کردم ریز روی فرمون ضرب گرفتن 


یاد روزهای سر خوشی جوان تری ! افتادم که همیشه توی همین مودها و حال و هوا بودم 

همیشه در حالت پرواز ....

سرخوش و بی قرار مثل یک پرنده 

صبحها مرتب و تمیز و اطو کشیده  ََراهی اهداف روزم بودم 

با باطری فول انرژی .


نگاهی زیر چشمی داخل آینه به خودم انداختم 

رنگ رژ لبم توجهم رو‌جلب کرد 


رژی که شبیه ازدواج اجباری بود ...مثل وقتی که ازدواج میکنی شاااید یه روزی عاشقش بشی ...نمیدونم کی اینو خریده بودم که شااید یه روزی از رنگش خوشم بیاد که هیچ وقتم نیومد ولی نمیدونم چرا گاهی استفادش کردم  


یاد اون خاطره ی رژ لبی افتادم که هنوز زنده بود  

جشن فارغ التحصیلی آقای خانه در هتل پارس ولایت 

که منو به عنوان نویسنده ی فعال نشریه مهمان افتخاری کرده بود و‌منم دل  غافل !

چند روز قبلش دعوتنامه رو داد و گفت فقط بچه های ورودی خودمون  با خانواده دعوتن و شما رو قاچاقی دعوت کردم برای نشریه 

 

منم خندیدم و گفتم فکر کنید منم دختر خالتونم (هیچ وقت تا اون زمان ایشون رو‌جدی نگرفته بودم !)


من و دوستم 

رفتیم جشن،شیک و بسیار آراسته ...

داخل سرویس یکی. از بچه ها گفت مریم رنگ رژت خیلیی قشنگه باهاته؟منم گفتم آره از کیف خیلی کوچولویی که همینم به اجبار جا شده بود رژم رو بهش دادم ،کاش جا نشده بود اصلا  ََاونم بی اجازه استفاده کرد .......بخشیدم به خودش ....سوغات بود و از برندی که  بسیار دوستش داشتم ...حیف... ....بعد از نزدیک به بیست سال هشتک باشعور باشیم 


خلاصه زودتر از پایان جشن بابا راننده ( آقای معلم بازنشسته و بسیار محترمی که کارهای به قول بابا ،حجره و رفت و آمد رو انجام میداد) فرستاده بود و مجبور بودم جشن رو ترک کنم ....


آقای خانه سراسیمه منو به خانوادش که 

داداش بزرگه با همون لبخند همیشگی و‌هنوزش ،زن داداشش و مامان بودند معرفی کرد .....


منم سر خوش و از همه جا بی خبر با تشکر اومدم بیرون 


جلو در یکی گفت خانم فلانی 

برگشتم بله 

آقای خانه با اون پیرهن چهارخونه که هنوز نقشش تو ذهنمه 

و صورتی که الان توی خونه داریمش ،خود پسرک  

پشت سرم بود 

با یه گل سرخ داخل پیرهنش.....

بفرمایید اینو جا گذاشتید ....

راستی شما دیروز چشمهاتونم یه رنگ دیگه بودا .... هاهاها (لنز رنگی داشتم ...و از توجهش متعجب شدم !)


نههههه ....دنیا یه لحظه ایستاد ...من چه کردم که تو این فکر رو کنی؟.این حس درونت شکل بگیره....؟


توی راه ریز ریز با دوستم حرف میزدیم . گفتم 

خدا منو ببخشه ....این پسره جدی گرفته! 


و جدی جدی شدی همه زندگی ام ،آقای خانه ....


الان 

عطر قورمه سبزی همه ی خونه رو پر کرده ....پاشم که الان هاست که فندقم برسه .....


خدایم سپاس 





 

     

!



 


پایان تعطیلات زمستانه!َ


 عملا حدود سه هفته ! بچه ها تعطیلی داشتند 

به بهانه های مختلف از برف گرفته تا آلودگی هوا 


عاقبت تمام شد 

البته اگر صلاح بدانند که دیگر هوای پایتخت آلوده نباشد !!


من ماندم و آغازی دوباره برای 

بچه هایی که باز هم به تعطیلات عادت کرده بودند.....


خوب است و خیر انشاالله.....